حمید دانشجو بود…
دنبال عشق و حال، خیلی مقید نبود،
یعنی اهل خیلی کارها هم بود،
تو یخچال خونه ش مشروب هم میتونستی پیدا کنی….
از طرف دانشگاه اردو بردنشون قم…
قرار شد با مرحوم آیت الله بهجت(ره)هم دیدار داشته باشن..
از این به بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف کنه…
داستان واقعي عشق عباس و الهه
سلام
اسم من عباس هست.
داشتم داستان هارو میخوندم زیبا بود و تحریک کننده برای نوشتن و وبلاگ زدن.
و با خودم گفتم داستان خودم و بنوسیمو برای شما بفرستم .
تا اگه خواستین تو وب بزارین تا افرادی که به این وب میان این داستون بخونن.
شاید بعضی ها شون به ته رسیدن اما با خوندن خاطرات من امید تو زندگی شون برگرده
و بدونن بد سختی و غم یه خوشی هم میتونه باشه اگه ادم خودش بخواد.:
این داستانه منه: (الهه همیشه در قلب من باقی میمونی) .
براي خوندن داستان كامل به ادامه مطلب برين...
پيشاپيش بخاطر غلط هاي املايي داستان عذرخواهي ميكنم